راه های طولانی

راه های طولانی 

شبهایی که قصد دارم صبحش به مسافرت بروم ، نمیتوانم بخوابم. فکرم درگیر پیدا کردن راه و جمع و جور کردن اسباب و اثاثیه داخل خودرو و از این جور چیزهاست. با این وجود ۵ -۶ ساعتی را خوابیدم ، ساعت ۵ صبح با آلارم موبایلم بیدار شدم‌. آسمان هنوز تاریک بود اما چراغ های خیابان اتاق خواب ما را به اندازه کافی همانند خورشید درخشان روشن کرده بود . دستگاه قهوه ساز را روشن کردم. هنوز نازنین را بیدار نکرده بودم . بعد از اینکه صبحانه آماده شد خودش حتما بیدار می‌شود . لباسهای ورزشی که شب آماده کرده بودم پوشیدم . هوا اواخر پاییز یک کم سرد است . مسافرت کاری را باهم میریم . تنهایی ۷ ساعت رانندگی کردن خیلی خسته کننده است . بالاخره ساعت ۶:۳۰ از خانه بیرون آمدیم . توی خیابان پرنده پر نمیزد. فقط چند تا موتورسیکلت در حال گذشتن از بلوار اصلی منتهی به بزرگراه بود. ساعت ۷ بعد از گذشتن از یک تونل به بزرگراه خارج شهر رسیدیم . عوارضی هم خلوت بود به غیر از چند تریلر و اتوبوس هیچ کس نبود . صبح های زود با سرعت ۱۲۰ می‌توانم به راحتی رانندگی کنم . یک کم خواب آلود بودم اما شروع کردم به صحبت کردن از نمایشگاه نقاشی مریم یکی از دوستان دوران کارم به عنوان مسوول کامپیوتر در یک شرکت نفتی ، مریم منشی بود اما رشته نقاشی خوانده بود و بعد از یک سال کار دوباره به کار نقاشی ادامه داد ولی ازش خبر داشتم‌. نمایشگاهش را با نازنین جمعه بعدازظهر رفتیم ، خانه هنرمندان بود و خانمم هم یکی از کارهاش را خرید با اینکه من خیلی علاقه به خرید نقاشی یا عکس ندارم ، اما مخالفت هم نکردم . ساعت ۱۰ به نزدیکی های یکی از رستوران های میان جاده رسیدیم . من خیلی گرسنه بودم . باهم رفتیم یکی از بوفه های رستوران و دو تا ساندویچ و قهوه خریدیم و یک میز پیدا کردیم و نشستیم به خوردن . کنار میز ما یک خانواده نسبتا پر جمعیت نشسته بودند . ظاهرا شوهر خانم خانواده فوت شده بود و آنها با مادر شوهرشان زندگی می‌کردند . البته اینها را از حرف‌هایشان متوجه شدم . دو تا دختر و یک پسر حدود ۱۳ تا ۱۴ ساله داشتند. من دوست ندارم به اطرافیانم نگاه کنم یا حرف‌هایشان را گوش دهم اما آنها با صدای بسیار بلندی در حال مشاوره با یک دیگر بودند . دقیقا متوجه نشدم مشکل کجا بود اما ظاهرا سر مسایل مالی بود . مادر شوهرشان هر چند دقیقه به ما یک نگاهی می انداخت و فکر کنم قصد داشت سر از کار ماهم دربیاورد. به نازنین گفتم زودتر غذایت را بخور که سریع حرکت کنیم . ساعت ۱۱ با آقای رضایی جلسه دارم‌. بعد از چند دقیقه به راه ادامه دادیم . این پژو ۲۰۶ را که جدید خریدم خیلی خوب نیست نمیدونم چرا درجه آب را همیشه زیادی بالا نشان میده ، امیدوارم امروز به مقصد بتوانیم برسم . هنوز ۲۰۰ کیلومتر دیگر باید رانندگی کنم و‌خیلی خسته شدم و‌یک کم خوابم می آید . به نازنین گفتم :« تو بقیه راه را برو ، من میخوام بخوابم .» . او دو سال پیش گواهینامه گرفته بود اما اولین ماه دوبار با خودرو قبلی تصادف کرد و از آن به بعد خیلی کم تنها رانندگی می‌کند. 

من خوابم برد وقتی بلند شدم ۵۰ کیلومتری کرمانشاه بودیم . بنزین یک خط بیشتر نداشتیم ، اولین پمپ بنزین توقف کردیم و باک را پر کردیم . هنوز از جایگاه سوخت بیرون نرفته بودیم که دیدم یک خانم جوان روی ویلچیر کنار پرایدش سرگردان هست . به نازنین گفتم :«چند لحظه یک نیش ترمز بزن فکر کنم به کمک احتیاج داره .» از ماشین آمدم بیرون و پرسیدم:«کمک میخواهید ؟» با اینکه ممکن دیر بشه اما نمیتونستم بی تفاوت باشم ، این اخلاق من هست البته خیلی مورد تمایل همسرم نیست . متوجه شدم یکی از چرخ های ماشینش پنجر شده ‌و قادر به تعویض آن نیست . 

من طی ۱۰ دقیقه کارم را تمام کردم ولی نازنین رفته بود داخل بوفه و مشغول نوشیدن یک قهوه بود. دختر روی صندلی چرخ دار سر صحبت را باز کرد که چند سال پیش تصادف کرده و از آن به بعد آسیب نخاعی شده و قادر به راه رفتن نیست و تنها هم زندگی می‌کند . به من گفت اگر دوست دارم میتونم اینستاش را دنبال کنم و من هم کردم . خیلی خوشحال شد و تشکر کرد . 

ساعت ۱۱:۲۰ به جلسه رسیدم   ، نازنین رفت هتل و گفت حوصله این جلسات را ندارد وقتی به اتاق کنفرانس رسیدم ، دیدم دختر سر راه ، مهندس پروژه کارخانه آب معدنی آقای رضایی هست . اصلا از تعجب خشک شده بودم . وقتی هم را دوباره دیدیم کلی جا خوردیم ولی داستان را برای همه تعریف کرد که من کلی کمک کردم . 

شاید این امتیاز خوبی بود تا بتوانم این پروژه را انجام بدم چون چندتا رقیب دیگر هم داشتم که یکیشون یک دختر چینی بود که اصلا هم انگلیسی را خوب صحبت نمیکرد و دیگری یک پسر جوان ایتالیایی که پیشنهاد فوق العاده گرانی ارایه داده بود . من هم از چین میخواستم وارد کنم اما خوب نظر مهندس روی من جلب شده بود . 

خانم جوان که نسیم نام داشت برگ برنده من علاوه بر اینکه مهندس بود شریک ۴۰ درصد از شرکت هم بود . 

نسیم، شب همه ما را به رستوران هتل دعوت کرد ، نازنین از وجود او اصلا خوشحال نبود اما خوب چیزی نگفت و رفتار بدی هم نداشت فکر نمیکرد یک دختر معلول رقیب عشقیش باشد . البته هنوز هم نه عشقی بود نه پروژه ای و نه حسادتی . 

شب حدودا ساعت ۱۱ به هتل برگشتیم ، البته بعد از اینکه هنگام رانندگی با صورت در هم رفته اش که همچون یک سیب پلاسیده بود ، مواجه بودم و کلا سکوت در خودرو برقرار بود . به هتل که رسیدیم، بدون اینکه حتی یک کلمه به من چیزی بگوید ، خوابید . 

صبح ساعت ۹ دوباره جلسه داشتیم ، من تصمیم داشتم نازنین هم‌با خودم ببرم که فکرهایی به ذهنش خطور نکنه، اما بیدار نشد . من خودم تاکسی گرفتم و به کارخانه رفتم . نسیم طبق معمول صبح زود آمده بود و مشغول برنامه ریزی کارهاش بود ، هیچ کس نیامده بود . به من گفت قهوه میخوام یا چایی و من قهوه خواستم و با نان سنگک و نیمرو صبحانه خوردیم ، از زندگیش گفت که بعد از معلولیتش افسرده شده و دوست‌های قدیمیش علاقه ای به ارتباط باهاش ندارند . به من گفت مشکلات زیاد داشته به خاطر همین دوست نداشته با خانواده اش زندگی کند . مادرش کلی خواستگار برایش پیدا کرده اما هیچ کدام شرایط خاصش را قبول نکردند . زمانی که به دنیا آمده بوده شنوایی نداشته و عمل کاشت اپلیمنت حلزونی گوش انجام داده و الان پاهاشم معلول شده پس کسی زیاد علاقه به این وضعیت نداره و ناگهان بغضش ترکید و زد زیر گریه ، ناخودآگاه به آغوشش گرفتم و حس خوبی به هر دومون دست داد ، اما هیچ واکنشی نشان ندادیم . ساکت شد و دیگر چیزی نگفت . 

ساعت ۱۰ جلسه شروع شد و تصمیم بر آن شد که من این پروژه را انجام بدهم . 

فردای آن روز به تهران برگشتیم و کارهای پرداخت و طراحی خط های تولید را انجام دادم . 

ماه آبان بود که برای تایید طرح های تولید دوباره به آن کارخانه سفر کردم ، اما این بار نازنین با من نیامد ، برای اینکه میخواست با مادرش و خواهرش به دوبی سفرکنند. چندین بار تلاش کردیم بچه دار بشویم اما بعد از کلی تست متوجه شدیم که من قادر به باروری نیستم و قابلیت درمان هم ندارم ، البته برای نازنین هم خیلی مهم نبود . خندید و گفت خواجه هستی ، اما هیچ وقت حرفی نزد ، خودشم افسردگی شدید بارها داشته و دارو مصرف می‌کرد و خیلی علاقه ای هم به بچه داری نداشت . 

این بار با اتوبوس سیر و سفر رفتم و نسیم ترمینال با ماشین مرسدس جدیدش دنبالم آمد . پدرش توی ترکیه سرمایه‌گذاری زیادی کرده بود و سود کلانی هم نسیبش شده بود . یک مرسدس اس کلاس بود و البته تغییراتی هم در سیستم کنترل برای معلولین داده بودند ، خیلی خوشحال بود و به من گفت عاشق اتومبیل هست اما دوست نداره پول خودش را صرف خرید آن بکنه و خنده بلندی کرد و ادامه داد مابقی سهام کارخانه هم خریده به علت اینکه شریکش قصد مهاجرت به کانادا را داشته است . 

من را به یک رستوران سنتی برد که نهار بخوریم ، البته کلی پله داشت اما به گارسنها گفت کمکش کنند و آنها چیزی نگفتند . به من گفت این ویلچیر هم دردسری هست و دوباره تبسمی کرد . 

کباب دنده ، شیشلیک ، جوجه کباب ، دوغ و کلی چیزهای دیگر سفارش داد . ازش پرسیدم کس دیگری هم می آید و گفت که دو تا از همکارهای جدید شرکت هم با ما غذا میخورند . 

سرصحبت را باز کرد که یک خانه ویلایی خیلی بزرگی دارد و به من گفت به هتل نروم و من هم با رودربایستی قبول کردم البته میدانستم که اگر نازنین بفهمه چه اتفاقی خواهد افتاد ، اما نمیتوانوستم به نازنین هم جواب منفی بدهم . 

بعد از گذشت ۲۰ دقیقه ۴ نفر دختر به میز ما آمدند که یکی از آنها با عصا و بریس راه میرفت و اسمش مرجان بود . نسیم سه نفر دیگر هم معرفی کرد معصومه ، زینب و فرنگیز . همه دخترها حدود سی و خرده ای سن داشتند ، ادامه داد در ساختار جدید شرکت از جامعه معلولین استفاده خواهم کرد و واقعا باعث افتخار من هست . بعدا متوجه شدم معصومه دو تا پا نداره ، زینب یک چشم و فرنگیز هم دستاش مصنوعی هست .

به خوردن غذا ادامه دادیم و نسیم از برنامه های آینده اش صحبت می‌کرد . فرنگیز از من عذر خواهی کرد که مجبور هست از پاهاش برای غذا خوردن استفاده کند و من گفتم مشکلی نیست راحت باشید . گفت که هیچ وقت دست نداشته و همه کارهاش را با پا انجام میده و فوق لیسانس مدیریت دارد . 

بعد از صرف نهار به شرکت رفتیم و تمام مسایل فنی و مالی را تکمیل کردیم . ساعت حدود ۷ شب با نسیم به خانه رفتیم . 

خانه ویلایی با یک باغ خیلی بزرگ بود و یک زوج خدمتکار که بسیار پیر بود آنجا کار می‌کردند . 

شام خورشت قیمه بود و سالاد و چندتا غذای محلی شمالی که اسم هایشان را نمیدونم . 

نسیم و من با آسانسور به طبقه فوقانی رفتیم و به من یک اتاق را نشان داد و خودش هم به اتاقش رفت که دوش بگیره ، منم دوش گرفتم و به نازنین زنگ زدم که خیلی کوتاه جواب داد و گفت فردا به من زنگ میزنه . 

ساعت حدود ۱۰ بود ، در اتاقم به صدا درآمد ، نسیم به اتاق من آمد و دو تا لیوان و یک شیشه شراب داشت و یک لباس خواب حریر قرمز به تن داشت و با یک ویلچیر صورتی آمده بود . از من پرسید اجازه هست بیام داخل و من که نمیدانستم چه جوابی بدهم گفتم بفرمایید. 

شیشه شراب را روی میز کوچک کنار اتاق گذاشت و به من گفت روی تخت میشینه چون کل روز روی این صندلی لعنتی بوده و پشتش به شدت درد میکنه ، من بهش گفتم ماساژ لازم داره و همان طوری که روی تخت دراز کشید یک کم پشتش را نرمش دادم و پاهاش را به بالا و پایین بردم . بعد شروع به نوشیدن کردیم و یک شیشه را تمام کردیم . نسیم گفت هنوز دوست داره شراب بنوشه و به من اشاره کرد که از طبقه پایین یک شیشه دیگه بیارم . 

به طبقه پایین رفتم و دو تا شیشه شراب قرمز آوردم ، وقتی به اتاق برگشتم نسیم در حال تلاش بود که روی ویلچیرش بره اما به زمین افتاده بود . من کمکش کردم و گفت قصد داره به دستشویی بره ، بعد که برگشت گفت شیشه سال ۱۹۹۰ را باز کنم . من چند تا بسته بیسکویت و پسته هم آوردم . نسیم گیلاس اول را سریع بالا رفت و به روی تخت برگشت و من کنارش نشستم و شروع به ماساژ شانه هاش کردم و بعد نفهمیدم چی شد … 

صبح ساعت  ۷ که بیدار شدم نسیم کنار من خوابیده بود ، بیدارش نکردم و رفتم دوش گرفتم و دو تا لیوان قهوه درست کردم چون یک کم سرم درد می‌کرد فکر کنم از اثرات پارتی دونفره بود  . به اتاق که رسیدم صداش را شنیدم که گفت ویلچیرش را براش بیارم. اما وقتی که باهاش صحبت میکردم هیچ عکس العملی نداشت ، بعدا فهمیدم که سمعکش روی میز هست و بهش اشاره کردم ، از خنده غش کرد که اصلا یاد گوشش نبود و یک کم ناراحت هم شده بود که چرا من جواب نمیدهم .  قهوه ها را گذاشتم روی میز و بهش کمک کردم ، یک کم خواب آلود بود. بعد از اینکه صورتش را شست باهم قهوه خوردیم و گفت که امروز باهم فیلم نگاه کنیم . معمولا جمعه ها به شرکت نمی‌رود و در خانه میماند یا با دوستاش بیرون میروند. بعد از چند دقیقه فاطمه خانم یک سینی پر از میوه ، نیمرو ، پنیر و نان آورد ، موقع صبحانه خوردن بهم گفت که دیشب خیلی خوب بود و من بهش توضیح دادم که نمیتونم بچه دار بشوم ، دوباره با صدایی مسخره آمیز گفت مگر من می‌توانم یک بچه را نگه دارم ! الان حتی خودمم احتیاج به مراقبت دارم ، نگران نباش و زندگی را سخت نگیر . بعدازظهر رفتیم بیرون و من رانندگی کردم ، به یک پاساژ رفتیم تا لباس بخره . فرنگیز هم سر راه سوار کردیم ، امروز پروتز دستش را نگذاشته بود ، گفت یک کم سنگینه و به شانه هایش فشار زیادی وارد کرده و چند وقتی استفاده نخواهد کرد ، هرچند که کاملا برای من بیمصرف هم هست . 

هر دو چند دست لباس و شلوار جین و غیره خریدند . شب به یک ساندویچ فروشی رفتیم. من و نسیم همبرگر خوردیم . فرنگیز پیتزا سفارش داد و با چنگال و پاهاش خورد . شب به خانه خودش نرفت ، چون شنبه تعطیل بود و هر دو میخواستن با من شراب بنوشند ، من اول امتناع کردم اما بعدا گفتند که چندتا از دوست‌های دیگر هم می آیند . آن شب همه مست کرده بودیم ، نسیم که دیگر قادر به حرکت نبود و با کمک من به تخت رفت و با زور من را هم کنار خودش خواباند و من را به ماساژ دادن وادار کرد ، صبح دوباره مثل روز گذشته بود . 

صبح خانمم بعد از صبحانه زنگ زد و گفت با مادرش به ترکیه میروند و ۲۰ روز دیگر برمیگرده و خندید گفت زن دوم پیدا نکنی البته یک کم ناراحت بود که تو هیچ وقت همراهشان به مسافرت نمیروم، اما شکایتی هم نکرد و گوشی را قطع کرد 

من تصمیم گرفتم ۲۰ روزی که نازنین نیست را پیش نسیم بمانم . تقریبا تمام شب ها عین هم بود ، روز آخر نسیم تصمیم گرفت من را با ماشینش به تهران ببرد و قصد داشت به آپارتمان لواسنش سری بزند و چند روزی را آنجا بماند . 

سه شنبه ساعت ۷ صبح به راه افتادیم حدود ۴ بعد از ظهر به خانه ما رسیدیم ، هر چی اصرار کردم بالا نیامد و رفتش ، من هم کلید را برداشتم و به سمت فرودگاه رانندگی کردم . پرواز ساعت ۱۱ شب از استانبول به زمین میشست ، اما تا ساعت ۲ صبح هیچ خبری نبود تا اینکه به اطلاعات پرواز رفتم و به من گفتند متاسفانه پرواز از رادار خارج شده و هیچ خبری وجود نداره ، با اینکه من یک عشق جدید پیدا کرده اما همچنان در یاد نگاه های نازنین بودم ،… ساعت ۷ صبح به نسیم زنگ زدم و فقط زار زار گریه کردم و قادر به بیان حتی یک کلمه هم نبودم اما …