پله ها 

پله ها 

سال ۷۷ بود، سال دوم دبیرستان بودم. روزهای اول مهر هوا یک کم سرد هست . هر روز ساعت ۶ صبح از خواب بیدار میشدم و بعد از نوشیدن چای و بربری حدود ۷ صبح با کوروش نزدیک پله‌های باغ فردوس قرار میگذاشتیم و باهم به آل احمد میرفتیم. یک مدرسه قدیمی که هر روز کتاب مدیر مدرسه به خاطرت خطور میکنه . 

آن زمان درس زیاد میخوندیم چون هدف ما دانشگاه‌های خارج از کشور بود . کوروش از دوستان صمیمی من بود ، به فیزیک علاقه داشت . من ادبیات دوست داشتم ، میخواستم یک داستان نویس بشوم . ساعت نه و نیم هر روز از بوفه دو تا هات داگ میخریدیم که در نان های ساندویچی دستی با خیارشون بود . 

حدودهای اواخر بهمن بود ، برف سنگینی شب باریده بود و همه جا یخبندان بود . هر روز زمانی از خانه بیرون میزدم ، یک دختر مو قرمزی را میدیدم که بدجوری ذهنم را درگیر خودش کرده بود، اما جرات حرف زدن باهاش را نداشتم ، خیلی قیافه جدی‌ای داشت . کوروش نزدیک هفت و نیم رسید و مثل همیشه عصبانی بود که چرا ما را تعطیل نکردند ، من یخ زدم و این پله‌ها از سرسره هم بدتره، تصمیم گرفتیم دست هم را بگیریم و آهسته به پایین بریم ، بعد از طی کردن فقط هفت هشت تا پله سر خوردیم و از شانس بد من دختر رویاهای من به ما برخورد کرد و همه‌گیمون تا انتها با شیوه‌ای وحشت‌ناک سر خوردیم. تمام بدنم درد می‌کرد اما از خنده نمیتونستم بلند شوم. بانو زیبا رو که همانند آنی شرلی بود و بعدا فهمیدیم اسمش سعیده هست ، خیلی عصبانی شد اما خندید و گفت مهم نیست، یک پایم فکر کنم شکسته و باید من را تا بیمارستان کول کنید ! 

کوروش که هنوز از درد ناله می‌کرد گفت امروز قطعا از زندگی تعطیل می‌شویم !

سال ۸۲ که دانشگاه ادبیات آلمانی میخواندم، فکر کنم سال دوم بودم . ناگهان سعیده را دیدم و شروع به قهقهه زد و گفت این دیوانه دوباره جلویم سبز شد. 

تصمیم گرفتم شب باهم برویم بیرون اما قبول نکرد و یک کم توضیح داد که سال دیگر به کانادا سفر خواهد کرد، مادرش یک پسری را آنجا پیدا کرده ، خیلی هم خوشحال بود . 

سال‌ها خبری ازش نداشتم سال ۸۹ زمانی که از طرف شرکت به یک نمایشگاه در دوبی رفته بودم ، دوباره نزدیک پله‌های ورودی آنجا دیدمش ، خیلی شکسته بود، این بار حتی یک لبخند هم بر لبهاش نزد و شروع به گریه کرد ، با اینکه کار داشتم باهم به کافی شاپ رفتیم و یک ساعتی صحبت کردیم . 

یک ماجرای تلخ داشت ، البته من هم آن زمان ازدواج کرده بودم و صرفا یک کم دلداریش دادم و حتی شماره تماسشم نگرفتم. 

سال ۹۵ توی خبرهای یک سایت اینترنتی چیزی خواندم که هرگز فراموش نمیکنم .

به یادش یک شب با کوروش نزدیک پله‌های باغ فردوس قرار گذاشتیم و یک ساندویچ هات داگ با چیپس و سس زیاد خوردیم .