یک صبح

امروز صبح که از خواب بیدار شدم باران شدیدی میومد. من عاشق روزهای بارانی هستم. ولی حیف که امروز نمیتونم برم عکاسی و قدمی در پارک بزنم. روزهای سه شنبه نمیدونم چرا سرم اینقدر شلوغ میشه. باید مثل مارکوپلو کل تهران رو دور بزنم. تصمیم گرفتم امروز که بارانی هستش رو ماشین نبرم. رفتم یک دوش گرفتم. صبحانه که طبق معمول کره و مربای آلبالو با نون بربری تازه خوردم. رفتم سر خیابان تاکسی سوار شدم. راننده تاکسی خیلی عصبی بود یعنی اینطور فکر کردم. بعد از من سه تا دختر هم سوار شدند فکر کنم باهم دوست بودند یا شایدم همسایه بودند و یک دانشگاه میرفتند. یکیشون رو چندباری سر کوچه دیده بودم البته ازون دماغ سربالاها بودش . بعد از چند دقیقه ای که رفتیم ، راننده نگاهی توی آینه کرد و دید این دخترها که از بیخ عربن و فقط مشغول تعریف داستانهای مهمانی هاشون ، لباسهای جدیدشون و از این جور مسائل هستند. شروع کرد درد و دل کردن بامن. راننده یک مرد میانسال حدود 50 سال با موهای جوگندمی بود و ازین تاکسیهای سبز رنگ خصوصی داشت. اولین چیزی را که تعریف کرد جریان این تاکسیمترها و جی پی اس ها بود که از اینها یک میلیون تومان گرفتند و مثل اینکه کل این جریانها 500 تومان بوده ولی شرکت تاکسیرانیشون 500 تومن دیگه رو هم بهشون برنگردونده. بعد از این بحثها رسیده بودیم به ترافیک همت. وقتی رسیدیم دردودل جدیدش درباره زندگیش بود، بهم گفت من از 20 سالگی تحصیلدار یک بازاری بودم، 5 سال پیش حاجی که فوت کرد. دیدم بهتره دیگه از محیط بازار بیام بیرون به این فکر افتادم یک تاکسی بگیرم، چاره ای نیست سه تا دختر دارم یکیشون دانشگاه ازاد فوق لیسانس میخونه البته کار هم میکنه اما خوب خرجش نمیرسه، دومی و سومی هم که دانشگاه میره . خلاصه بازهم از این حرفها زد. تا ازادی یک مسافرت راهه من هم که یک شنونده بسیار خوبم، خوب بدم که نیست بالاخره دو تا داستان هم میشه تو تاکسی شنید بهتر از این هست که با وسیله شخصی خودت بیای و با کسی هم حرف نزنی. بعد از یک ساعت رسیدیم ازادی ، دخترها پیاده شدند. من هم رفتم که یک تاکسی دیگه سوار شم برم تا اذربایجان، دیدم وقت که دارم. گفتم بهتره با اتوبوسهای بی ار تی که جدید گذاشتند و ترافیک بسیار جالبی رو تو مسیر ایجاد کرده برم. سوار شدم بغل دستیم یک مرد مسنی بود که ظاهرا میرفت اداره بازنشستگی اونهم یک سری خاطره برام تعریف کرد. بعد از همه این وقت تلف کردن ها به سرکارم رسیدم…