معلم

زمانی که سال آخر دبیرستان بودم، یک معلم دیفرانسیل داشتیم فقط خاطره تعریف می‌کرد. آقای معروفی در آرزوی پزشک شدن بود اما علایقش را فقط روی یخ‌ها نوشته بود و هرگز به هیچ کدام آنها نرسیده بود . حتی یک دبیر موفق هم نشده بود و احدی تمایلی به کلاسهایش نداشت ، اما یک شانس بزرگ داشت که یک پدر خرپول  داشت و کل زندگی را در مسافرت به سرمیکرد . از انتگرالها هیچ چیزی یاد نگرفتیم ولی کل دنیا را گشتیم و‌ داستان‌های عاشقانه گوش دادیم . 

نزدیک های امتحان‌های ترم آخر بود که آقای حدادی ( البته به قول خودش دکتر حدادی ) مدیر مدرسه به کلاس ما آمد و گفت که آقای معروفی ناگهان بازخرید کرده و رفته است و ما دیگر معلم جایگزین هم نداریم . من خیلی کنجکاو بودم‌که بفهمم چه کاسه‌ای زیر نیم کاسه هست . تلاش کردم از آقای سعدی که سوپر اصلی محل بود و تقریبا کلانتر هم بود سر صحبت را باز کنم ، اما هیچ اطلاعاتی نیافتم ظاهرا پوآرو این بار ناموفق بود . خانه سعید معروفی یکی از آپارتمان های خیلی نوساز و لوکس سمت الهیه بود ، از پولی که بهش رسیده بود خرید بود ، یک بار تولد گرفته بود و خیلی از بچه ها را دعوت کرده بود ، از این دیوانه ‌بازی‌ها زیاد انجام میداد. 

روز جمعه با دوچرخه عازم ساختمانشان شدم ، وقتی رسیدم احمد آقا را دیدم که قبلا فراش مدرسه ما بود و دو سالی بود آنجا کار می‌کرد . شروع به روبوسی و خوش و بشی باهاش کردم ، زمان دبستان مادرم همیشه سبیلش را چرب می‌کرد . گفتش سعید ازدواج کرده و اینجا را  به یک سفارت اجاره داده ، ظاهرا از ایران مهاجرت کرده است . 

کاملا نا‌امید شدم و دیگه دنبال این قصه را نگرفتم . 

سه سال بعد ، زمانی که دانشکده مهندسی کرمان میرفتم و شدید مشغول درس خواندن بودم ، یک آپارتمان ۱۰۰ متری در طبقه سوم را با محمود اجاره کرده بودیم . طبقه اول یک بازنشسته ارتش و طبقه دوم یک خانم خیلی پیر با سگش زندگی می‌کردند . 

هر شب تا دیروقت کتابخانه درس میخواندیم و با تاکسی به خانه برمیگشتیم . 

شب جمعه بود و با محمود منتظر ماشین بودیم بعد از ۱۰ دقیقه یک تاکسی خیلی فرسوده ایستاد جلوی پای ما ، اول خیلی تمایلی نداشتیم بالا بریم اما ناگهان چشمم به راننده افتاد و نظر من را تغییر داد . گفتم بپریم بالا بعد از این داستانش را برات تعریف می‌کنم . 

زمانی داخل میشدم راننده همچین جیغی زد که نزدیک بود محمود سکته بزنه ، بعدش هم من را به آغوش گرفت و شروع به گریه کرد . من گفتم آقا معروفی اینجا چه کاری میکنی الان باید آمریکا یا اروپا باشی ؟ 

شروع کرد به تعریف داستان تلخ زندگی اش ، البته ما را به یک ساندویچ فروشی برد و گفت که با یک دختر ازدواج کرد و به کانادا مهاجرت کردند و تصمیم میگیره برگرده ایران و هر چیزی داره را بفروشه اما در آنجا به سختی مریض میشه و خانمش پیشنهاد میده که یک وکالت به من بده و همه کارها را از جانب تو انجام میدهم و هیچ وقت دیگه لیلا زنش را نمیبینه و به تهران که برمیگرده آهی در بساط نداره به غیر از یک خانه خیلی حقیرانه از مادرش در کرمان . پس تصمیم میگیره با یک پول اندک تاکسی بخره و به زندگی در دل کویر ادامه بده . 

شب ساعت ۱۲ برگشتیم خانه یک آمبولانس جلوی خانه بود و جمعیت زیادی از همسایه ها جمع شده بودند . همسر طبقه اول فوت کرده بود .