یک روز در تاکسی

دیروز ساعت 5 وقتی از خانه بیرون آمدم مسافتی را طی کردم و به سر کوچه رسیدم ، نزدیک یک ساعت برای تاکسی ایستادم اما حتی یک ماشین هم نیش ترمز نزد ،‌ به راهم ادامه دادم تا به ابتدای خیابان ولیعصر رسیدم . آنجا هم تقریبا نزدیک یک و نیم ساعت ایستادم تا بالاخره یک تاکسی برایم ترمز کرد . من سوار شدم به من گفت من تا سر زعفرانیه می روم . من هم قبول کردم . البته چاره ای هم نداشتم آن روز برف هم داشت می آمد . اگر می خواستم بازهم بایستم حتما یخ می زدم . امروز می خواستم بروم خانه یکی از دوستانم که در قیطریه بودند . وقتی سوار تاکسی شدم هیچ کس سوار آن نبود . هنوز 500 متر نرفته بودیم که خانمی گفت پارک وی تاکسی زد روی ترمز و آن خانم را سوار کرد .

همیشه این ولیعصر شلوغ است . من نشد یکبار این مسیر را بیایم و زود برسم . نزدیکی های میرداماد بودیم که یک پسر تقریبا 25 ساله ریش بزی که البته بدجوری هم سردش شده بود ،‌ از صورت قرمز مثل لبوش فهمیدم ، گفت سر زعفرانیه ، تاکسی هم زد رو ترمز و او سوار شد جلو و تاکسی زد تو دنده راه افتاد .

 یک آن حس کردم دختری که کنار من نشسته که همان حول و حوش 25 یا 26 سال داشت سعی کرد صورتش را با شالی که دور گردنش هست بپوشاند . من خیلی تعجب کردم . 

اول گفتم شاید سردش است که البته تاکسی سرد هم بود ، به راننده تاکسی هم گفتم : « آقا ، لطفا، آن بخاری را روشن کن ؟ » در جواب گفت : « قربان ، اگر درست بود خودم از اول روشنش کرده بودم .» من هم دیگر چیزی نگفتم .

نزدیکی های ظفر بودیم که یک پیرزنی هم گفت :‌ «پارک وی » و راننده او را هم نیز سوار کرد و او عقب کنار دختر نشست و دختر هم آمد کنار من نشست . 

پسر یک آن برگشت ، و مثل برق زده ها به دختر خیره شد ، و دوباره برگشت .

من هم جوری که دختر نفهمد به دختر کنارم خیره شدم و دیدم دارد آرام اشک می ریزد . سریع نگاهم را برگرداندم که متوجه خیره شدن من نشود .

بعد دوباره دیدم پسر برگشت و بدون هیچ مقدمه ای گفت خودت خواستی من هیچ اصراری نکردم . 

در یک لحظه دختر بدون آنکه حس کند اطرافش کسانی هستند ،‌ با گریه و صدای بلند گفت : آره ، من خواستم ، خودم را بدبخت کنم ، تو بیچاره ای ، هیچ چی نمی فهمی ، از اول هم نمی فهمیدی ،‌ فقط نظر خودت را می گفتی … . 

دختر آنقدر این کلمات را پشت هم می گفت که پسر اصلا فرصت نداشت حتی کلمه ای بگوید . 

بالاخره پسر طاقت نیاورد و گفت : لااقل به فکر سلامتی خودت باش . دیگه حرفها خیلی وقته تمام شده . خودت توی بیمارستان گفتی برای همیشه از پیشم برو ، نگفتی ؟ 

دختر گفت :‌ چرا ،‌ ولی فکر نمی کردم تو هم به این زودی باورت بشه و برای همیشه از پیشم بری و … .

دیگر نتوانست ادامه دهد و گریه امانش را بریده بود . 

پیرزن داشت فقط زیرلب نصیحت هایی می کرد که مطمئنم این قائله را ختم نمی کرد فقط دختر را عصبانی تر می کرد .

راننده هم بد جوری کفری شده بود و هیچی نمی گفت فقط از آینه هراز گاهی به من نگاهی می کرد . 

دیدم دختر فقط اشاره می کند به کیفش ، که حتما چیزی را از داخلش می خواست ، دارو یا … .

پسر دوباره برگشت و وقتی دختر را با این وضعیت دید گفت : آقای راننده سریع برسنوش بیمارستانی یا درمانگاهی  وگرنه … .

پسر حرفش را خورد و گریه اش گرفت . 

بعد گفت آقا کیفش را باز کن و آن اکسیژن را بزار دم دهنش .

من هم همین کار را انجام دادم . 

دیدم یک مقدار حال دختر بهتر شد ولی هنوز داشت نفس نفس می زد . 

پیرزن هم هر چند دقیقه قلب دختر را یک مالشی می داد .

بالاخره به یک بیمارستان رسیدیم و دختر در حالی که دیگر کاملا بیهوش شده بود به اورژانس بردیم . 

ولی دیگر … .